بردیا جونبردیا جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره
برسام جونبرسام جون، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره
مهرک جونمهرک جون، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

هدیه ای برای تو

یک سال گذشت!

بردیای عزیزم ... یک سال از ورود تو به این دنیا میگذره ... زمان خیلی زود گذشت ... و مطمئنم خیلی خیلی زود خود تو این مطالب رو می خونی ... و نمی دونم که اون روز من و تو کنار هم هستیم یا نه ... چون هیچ چیز توی این دنیا قابل پیش بینی نیست ... روز تولدت ما برات جشن گرفتیم ... همه دوستات اونجا بودن ... مه نیا و بهداد، نیایش، ماهان و کیان ... و همه برای تو شادی کردن ... با اینکه تو از قبل فوت کردن رو بلد نبودی اما اون روز شمع تولدتو خودت فوت کردی و این خیلی برای ما هیجان انگیز بود ... من بابت این همه هوش به تو افتخار می کنم عزیزم تو عاشق کیک باب اسفنجیت شدی و بهش ناخونک میزدی... اون روز کلی از اون کیک خوردی... حتی نصف کیک خاله رو هم خوردی وق...
25 خرداد 1393

چند روز به شدت سخت ...!

عزیزم ... چند وقت پیش تو به شدت مریض شدی ... و دو روز تو بیمارستان بستری بودی ... من خیلی برات گریه کردم تمام شب تو بیمارستان بودی و من تمام شب خواب دیدم دارم تو بیمارستانها دنبال کسی می گردم ... دلم نمیخواد دیگه هیچ وقت مریض بشی ... تو باید خیلی قوی باشی ... مثل خاله   ...
10 خرداد 1393

تاتی ...

جیجیک خاله 22 اردیبهشت ما اومدیم خونتون مهمونی ... وتو واسه اینکه بیای بغل خاله ... دو سه قدم تاتی کردی و ما ذوق کردیم و جیغ زدیم !!! بعدشم 6 قدم رفتی ... اما خیلی تنبلی و همش میخوای بیای بغل خاله ... وقتی هم تاتی میکنی بلند جییییییغ میزنی و گریه میکنی تازه اون شب هرچی بهت هندونه می دادیم نمی خوردی ... اما وقتی من هندونه می خوردم دست می کردی تو دهنم و هندونه هارو میاوردی بیرون و می خوردی خرابکاری هات همینطوری داره بیشتر میشه ... چون چند شب پیش تورو بردم سوپر مارکت و برات بیسکوییت خریدم ... تو همونجا بیسکوییت رو باز کردی ... و شروع کردی به خوردنش ... وقتی رفتیم سوپرمارکت بعدی ... بیسکویت رفت تو حلقت و رو خا...
2 خرداد 1393
1